
به نام خداوند کسانی که روزیشان را با دیگران تقسیم می کنند ....
تازه از مدرسه برگشته بود ؛ کیف پاره اش را زمین گذاشت . گوشه ای از اتاق را برای نشستن انتخاب کرد .
سرش را پایین انداخته و با حالتی اخمو گل های قالی را می شمرد .
نفهمیدم که به خاطر دیدن ما شوکه شده و یا دلیلش چیز دیگری می توانست باشد .
هنگام رفتن ، حالش را از مادرش جویا شدم .
فهمیدم ماه ها بود که بدون صبحانه و حتی دریغ از خوراکی کوچکی که به مدرسه ببرد ، صبحش را به ظهر می دوزد .
وقتی به خانه می آید شروع می کند به گله و شکایت که من دیگر به مدرسه نمی روم .
می گوید : «مامان بخدا هیچی تو ذهنم نمیره . بچه ها همه خوراکی میارن . چرا من ندارم ببرم ؟!»
چشمانم به یک نقطه خیره شد . ذهنم به هزار جا رفت . باورش برایم سخت بود .
با خودم گفتم برای یک خوراکی ساده باید قید مدرسه را زد ؟ اصلا فکر کردن به این موضوع خنده دار نیست ؟ باید این بشود دغدغه یک دانش آموز که سایه بیاندازد روی آینده درسی اش ؟
دوباره از مادرش پرسیدم
واقعا ؟ این رو جدی گفتی ؟
مادر گفت : خدا خیرت بدهد . اگر بتوانم ناهارش را با نان گرمی آماده کنم هنر کرده ام .
تازه خیلی وقت ها از یک شام ساده هم خبری نیست .
مسیر خانه تا مدرسه اش هم پیاده می رود .
آن وقت کاملا برایم روشن شد که « نیاز » در یک شهر کوچک صدها جور می تواند تعریف شود !
#من-نیز-هستم
#صدای-کودکان-دردمند-شهرم
#صدای-سلامت-کرمانشاه
https://t.me/joinchat/KSoOAlAbvdpZ02VMqMg1oQ
۶۱۸ بازدید
۰ امتیاز
۰ نظر
هنوز هیچ نظری ثبت نشده است !