ماندگاری درد، فراموشی شادی
حافظهی انسان یک بایگانی بیطرف و یکدست نیست که همهی لحظات زندگی را با وزنی برابر نگه دارد.
برعکس، ذهن ما بهگونهای تکامل یافته که برخی تجربهها را پررنگتر و ماندگارتر از دیگران ثبت کند؛ بهویژه آن تجربههایی که برای بقا و ادامهی نسل اهمیت داشتهاند.
یکی از مهمترین جلوههای این روند، پدیدهای است که روانشناسان آن را سوگیری منفی مینامند؛ یعنی تمایل طبیعی ذهن به آنکه رویدادهای تلخ و منفی تأثیر و ماندگاری بیشتری بر افکار، احساسات و خاطرات ما داشته باشند تا رویدادهای مثبت هموزن. همین است که یک توهین تند ممکن است سالها در ذهن بماند، در حالیکه دهها تعریف و تمجید ظرف چند روز رنگ ببازد.
این ویژگی ریشه در تاریخ تکاملی ما دارد: نیاکان ما اگر خاطرهی مواجهه با حیوانات درنده، مسمومیت غذایی یا خیانت درون قبیله را بهخوبی به خاطر میسپردند، شانس بیشتری برای بقا داشتند. فراموشکردن لذت یک وعده غذای خوشمزه پیامد چندانی نداشت، اما فراموشکردن جای کمین دشمن میتوانست به قیمت جان تمام شود. به همین دلیل است که حافظهی تلخ، همچون زنگ خطری درونی، بیشتر از لحظههای شیرین بر ذهن مینشیند و باقی میماند.
سازوکارهای زیستشناختی مغز نیز این پدیده را توضیح میدهند. هنگامی که ما با رویدادی ناخوشایند روبهرو میشویم،
بدن با واکنشی شدید همراه میشود: هورمونهای استرس مانند کورتیزول و آدرنالین ترشح میشوند و این مواد شیمیایی مستقیماً بر بخشهایی از مغز همچون آمیگدالا (که مسئول پردازش هیجان است) اثر میگذارند.
آمیگدالا سپس سیگنالهایی به هیپوکامپ ـ مرکز اصلی تثبیت خاطرات ـ میفرستد تا خاطرهی این رویداد با دقت و عمق بیشتری ثبت شود.
به زبان ساده، تلخیها بهمثابه خطرهای حیاتی تلقی میشوند و بنابراین مغز آنها را با کیفیتی بالاتر ذخیره میکند.
در مقابل، لحظات شیرین اغلب چنین شدت فیزیولوژیکی ایجاد نمیکنند؛ یک شام رمانتیک یا موفقیتی کوچک لزوماً آدرنالین خون را بالا نمیبرد.
همین تفاوت موجب میشود که ما جزئیات یک سرزنش عمومی یا تصادف ناگهانی را سالها بعد با وضوح به یاد آوریم، در حالی که بسیاری از لحظههای خوشایند زندگی در غبار زمان گم میشوند.
افزون بر زیستشناسی، عوامل فرهنگی و اجتماعی نیز به چیرگی خاطرات تلخ دامن میزنند.
بیشتر جوامع انسانی، چه در شرق و چه در غرب، از کودکی ما را با داستانهای هشداردهنده، تنبیهها و قواعد سخت تربیت میکنند.
مدرسهها بیشتر بر تصحیح خطاها تأکید دارند تا تحسین موفقیتها؛ محیطهای کاری نقصها را برجستهتر میبینند تا دستاوردها؛ و روابط انسانی اغلب بیشتر حول محور کشمکشها و رنجشها میچرخند تا لحظات صلح و محبت. این فرهنگِ تمرکز بر خطاها و تلخیها، ذهن را به بازبینی و مرور مداوم آنها سوق میدهد و همین مرور، خاطره را جاودانهتر میسازد.
در مقابل، لحظات شیرین بهعنوان لذتهای گذرا تلقی میشوند و کمتر مورد بازبینی و تأمل قرار میگیرند.
وقتی جامعه به ما میآموزد که منفیها مهمترند، مغز نیز آنها را با اولویت بیشتری نگه میدارد.
یکی دیگر از عوامل مهم، گرایش ذهن به نشخوار فکری است؛ یعنی بازگشت پیدرپی به رویدادهای ناخوشایند همراه با پرسشهای «اگر چنین میکردم چه میشد؟» یا «چرا چنین شد؟».
این الگو در اصل برای بقا مفید بود: بررسی دوبارهی اشتباهات کمک میکرد تا آنها تکرار نشوند.
اما در دنیای امروز، این روند اغلب به چرخهای بیپایان از بازپخش خاطرات تلخ بدل میشود که رهایی از آن دشوار است. در مقابل، خاطرات شیرین به ندرت چنین بازپخشی میشوند؛ ما شاید چندبار خاطرهی یک جشن تولد را مرور کنیم، اما بهندرت شبها بیدار میمانیم و بارها و بارها صحنهی خوشی را تکرار میکنیم. به این ترتیب، نشخوار فکری بهسان پژواکی درونی عمل میکند که صدای تلخیها را بلندتر و ماندگارتر از شیرینیها به گوش ما میرساند.
پژوهشهای روانشناسی نشان دادهاند که حتی وقتی تعداد رویدادهای مثبت و منفی در زندگی فرد برابر باشد، باز هم تلخیها بیشتر در روایت شخصی او از زندگی جلوه میکنند.
این پدیده ناشی از چیزی است که روانشناسان آن را ابتکار دسترسیپذیری مینامند: آنچه راحتتر به ذهن میآید، مهمتر و فراوانتر تلقی میشود. چون خاطرات منفی با شدت بیشتری در ذهن حک میشوند و بیشتر مرور میگردند، هنگام بازنگری گذشته زودتر به خاطر میآیند.
این امر سبب میشود که یک ناکامی یا بیمهری کوچک، سالها بعد همچون سایهای بر موفقیتها و مهربانیهای فراوان بیفتد.
چنین سوگیری ذهنی بر آینده نیز اثر میگذارد؛ ما از فرصتها یا روابط تازه پرهیز میکنیم، چراکه خاطرات تلخ گذشته همچون چراغ قرمزی پررنگتر از خاطرات شیرین عمل میکنند.
به این ترتیب، چسبندگی خاطرات تلخ یاد گذشته را تیرهتر از واقعیت مینمایاند و آینده را نیز محدود میکند.
با این همه، چیرگی تلخیها بر حافظه به معنای بیاثر بودن لحظههای شیرین نیست. علم عصبشناسی امروز نشان داده که مغز انعطافپذیر است و با تمرین میتوان مسیرهای جدیدی در آن ساخت.
تمرینهایی همچون نوشتن شکرگزاری روزانه، ذهنآگاهی و لذت بردن آگاهانه از لحظهها میتوانند وزن خاطرات شیرین را در ذهن افزایش دهند.
وقتی فرد هر روز سه رویداد مثبت را یادداشت میکند، در واقع مغز خود را آموزش میدهد تا این لحظات را بهتر به خاطر بسپارد.
مراقبه نیز نشخوار فکری را کاهش میدهد و اجازه میدهد خاطرات تلخ بدون بازپخش مداوم رنگ ببازند.
به این ترتیب، اگرچه مغز بهطور طبیعی سوگیرانه به سمت تلخیها میرود، اما با آگاهی و تمرین میتوان این تعادل را تغییر داد.
شیرینیها میتوانند ماندگار شوند، به شرط آنکه ما فرصت ماندگاری به آنها بدهیم.
نرگس زمانی نویسنده خانه تاب آوری ایران در خاتمه یاد آور شده است اینکه چرا مغز ما بیشتر به خاطرات تلخ میچسبد تا لحظات شیرین، حاصل آمیزهای است از ضرورت تکاملی، سازوکارهای زیستی، فرهنگ اجتماعی و عادات فکری.
این ویژگی روزگاری برای بقا لازم بود، اما امروز میتواند موجب تحریف ادراک ما از زندگی شود.
خاطرات تلخ همچون خارهایی در ذهن گیر میکنند، در حالی که لحظههای شیرین همچون گلبرگهای لطیف بهآسانی در باد زمان پراکنده میشوند.
بااینحال، این سرنوشت قطعی نیست. شناخت سازوکارها ـ از هورمونها تا نشخوار فکری و از هنجارهای اجتماعی تا میانبرهای ذهنی ـ به ما امکان میدهد آگاهانه وزنهی تلخیها را سبکتر و جایگاه شیرینیها را پررنگتر کنیم.
با تمرین قدردانی، با آرامکردن ذهن، و با پاسداشت کوچکترین شادیها، میتوانیم روایت زندگی را متعادلتر سازیم؛ روایتی که نه بارِ بقا، که جشنِ تاب آوری و شکوفایی انسانیت را بر دوش میکشد.
برعکس، ذهن ما بهگونهای تکامل یافته که برخی تجربهها را پررنگتر و ماندگارتر از دیگران ثبت کند؛ بهویژه آن تجربههایی که برای بقا و ادامهی نسل اهمیت داشتهاند.
یکی از مهمترین جلوههای این روند، پدیدهای است که روانشناسان آن را سوگیری منفی مینامند؛ یعنی تمایل طبیعی ذهن به آنکه رویدادهای تلخ و منفی تأثیر و ماندگاری بیشتری بر افکار، احساسات و خاطرات ما داشته باشند تا رویدادهای مثبت هموزن. همین است که یک توهین تند ممکن است سالها در ذهن بماند، در حالیکه دهها تعریف و تمجید ظرف چند روز رنگ ببازد.
این ویژگی ریشه در تاریخ تکاملی ما دارد: نیاکان ما اگر خاطرهی مواجهه با حیوانات درنده، مسمومیت غذایی یا خیانت درون قبیله را بهخوبی به خاطر میسپردند، شانس بیشتری برای بقا داشتند. فراموشکردن لذت یک وعده غذای خوشمزه پیامد چندانی نداشت، اما فراموشکردن جای کمین دشمن میتوانست به قیمت جان تمام شود. به همین دلیل است که حافظهی تلخ، همچون زنگ خطری درونی، بیشتر از لحظههای شیرین بر ذهن مینشیند و باقی میماند.
سازوکارهای زیستشناختی مغز نیز این پدیده را توضیح میدهند. هنگامی که ما با رویدادی ناخوشایند روبهرو میشویم،
بدن با واکنشی شدید همراه میشود: هورمونهای استرس مانند کورتیزول و آدرنالین ترشح میشوند و این مواد شیمیایی مستقیماً بر بخشهایی از مغز همچون آمیگدالا (که مسئول پردازش هیجان است) اثر میگذارند.
آمیگدالا سپس سیگنالهایی به هیپوکامپ ـ مرکز اصلی تثبیت خاطرات ـ میفرستد تا خاطرهی این رویداد با دقت و عمق بیشتری ثبت شود.
به زبان ساده، تلخیها بهمثابه خطرهای حیاتی تلقی میشوند و بنابراین مغز آنها را با کیفیتی بالاتر ذخیره میکند.
در مقابل، لحظات شیرین اغلب چنین شدت فیزیولوژیکی ایجاد نمیکنند؛ یک شام رمانتیک یا موفقیتی کوچک لزوماً آدرنالین خون را بالا نمیبرد.
همین تفاوت موجب میشود که ما جزئیات یک سرزنش عمومی یا تصادف ناگهانی را سالها بعد با وضوح به یاد آوریم، در حالی که بسیاری از لحظههای خوشایند زندگی در غبار زمان گم میشوند.
افزون بر زیستشناسی، عوامل فرهنگی و اجتماعی نیز به چیرگی خاطرات تلخ دامن میزنند.
بیشتر جوامع انسانی، چه در شرق و چه در غرب، از کودکی ما را با داستانهای هشداردهنده، تنبیهها و قواعد سخت تربیت میکنند.
مدرسهها بیشتر بر تصحیح خطاها تأکید دارند تا تحسین موفقیتها؛ محیطهای کاری نقصها را برجستهتر میبینند تا دستاوردها؛ و روابط انسانی اغلب بیشتر حول محور کشمکشها و رنجشها میچرخند تا لحظات صلح و محبت. این فرهنگِ تمرکز بر خطاها و تلخیها، ذهن را به بازبینی و مرور مداوم آنها سوق میدهد و همین مرور، خاطره را جاودانهتر میسازد.
در مقابل، لحظات شیرین بهعنوان لذتهای گذرا تلقی میشوند و کمتر مورد بازبینی و تأمل قرار میگیرند.
وقتی جامعه به ما میآموزد که منفیها مهمترند، مغز نیز آنها را با اولویت بیشتری نگه میدارد.
یکی دیگر از عوامل مهم، گرایش ذهن به نشخوار فکری است؛ یعنی بازگشت پیدرپی به رویدادهای ناخوشایند همراه با پرسشهای «اگر چنین میکردم چه میشد؟» یا «چرا چنین شد؟».
این الگو در اصل برای بقا مفید بود: بررسی دوبارهی اشتباهات کمک میکرد تا آنها تکرار نشوند.
اما در دنیای امروز، این روند اغلب به چرخهای بیپایان از بازپخش خاطرات تلخ بدل میشود که رهایی از آن دشوار است. در مقابل، خاطرات شیرین به ندرت چنین بازپخشی میشوند؛ ما شاید چندبار خاطرهی یک جشن تولد را مرور کنیم، اما بهندرت شبها بیدار میمانیم و بارها و بارها صحنهی خوشی را تکرار میکنیم. به این ترتیب، نشخوار فکری بهسان پژواکی درونی عمل میکند که صدای تلخیها را بلندتر و ماندگارتر از شیرینیها به گوش ما میرساند.
پژوهشهای روانشناسی نشان دادهاند که حتی وقتی تعداد رویدادهای مثبت و منفی در زندگی فرد برابر باشد، باز هم تلخیها بیشتر در روایت شخصی او از زندگی جلوه میکنند.
این پدیده ناشی از چیزی است که روانشناسان آن را ابتکار دسترسیپذیری مینامند: آنچه راحتتر به ذهن میآید، مهمتر و فراوانتر تلقی میشود. چون خاطرات منفی با شدت بیشتری در ذهن حک میشوند و بیشتر مرور میگردند، هنگام بازنگری گذشته زودتر به خاطر میآیند.
این امر سبب میشود که یک ناکامی یا بیمهری کوچک، سالها بعد همچون سایهای بر موفقیتها و مهربانیهای فراوان بیفتد.
چنین سوگیری ذهنی بر آینده نیز اثر میگذارد؛ ما از فرصتها یا روابط تازه پرهیز میکنیم، چراکه خاطرات تلخ گذشته همچون چراغ قرمزی پررنگتر از خاطرات شیرین عمل میکنند.
به این ترتیب، چسبندگی خاطرات تلخ یاد گذشته را تیرهتر از واقعیت مینمایاند و آینده را نیز محدود میکند.
با این همه، چیرگی تلخیها بر حافظه به معنای بیاثر بودن لحظههای شیرین نیست. علم عصبشناسی امروز نشان داده که مغز انعطافپذیر است و با تمرین میتوان مسیرهای جدیدی در آن ساخت.
تمرینهایی همچون نوشتن شکرگزاری روزانه، ذهنآگاهی و لذت بردن آگاهانه از لحظهها میتوانند وزن خاطرات شیرین را در ذهن افزایش دهند.
وقتی فرد هر روز سه رویداد مثبت را یادداشت میکند، در واقع مغز خود را آموزش میدهد تا این لحظات را بهتر به خاطر بسپارد.
مراقبه نیز نشخوار فکری را کاهش میدهد و اجازه میدهد خاطرات تلخ بدون بازپخش مداوم رنگ ببازند.
به این ترتیب، اگرچه مغز بهطور طبیعی سوگیرانه به سمت تلخیها میرود، اما با آگاهی و تمرین میتوان این تعادل را تغییر داد.
شیرینیها میتوانند ماندگار شوند، به شرط آنکه ما فرصت ماندگاری به آنها بدهیم.
نرگس زمانی نویسنده خانه تاب آوری ایران در خاتمه یاد آور شده است اینکه چرا مغز ما بیشتر به خاطرات تلخ میچسبد تا لحظات شیرین، حاصل آمیزهای است از ضرورت تکاملی، سازوکارهای زیستی، فرهنگ اجتماعی و عادات فکری.
این ویژگی روزگاری برای بقا لازم بود، اما امروز میتواند موجب تحریف ادراک ما از زندگی شود.
خاطرات تلخ همچون خارهایی در ذهن گیر میکنند، در حالی که لحظههای شیرین همچون گلبرگهای لطیف بهآسانی در باد زمان پراکنده میشوند.
بااینحال، این سرنوشت قطعی نیست. شناخت سازوکارها ـ از هورمونها تا نشخوار فکری و از هنجارهای اجتماعی تا میانبرهای ذهنی ـ به ما امکان میدهد آگاهانه وزنهی تلخیها را سبکتر و جایگاه شیرینیها را پررنگتر کنیم.
با تمرین قدردانی، با آرامکردن ذهن، و با پاسداشت کوچکترین شادیها، میتوانیم روایت زندگی را متعادلتر سازیم؛ روایتی که نه بارِ بقا، که جشنِ تاب آوری و شکوفایی انسانیت را بر دوش میکشد.

۷۱ بازدید
۹ امتیاز
۰ نظر
نظرات کاربران
هنوز هیچ نظری ثبت نشده است !
نظر شما چیست ؟!
شما نیز می توانید نظر خود را راجب این مقاله در زیر بنویسید !
نام کامل شما * :
نام کامل خود را وارد کنید !
آدرس ایمیل شما :
آدرس ایمیل خود را وارد کنید !
متن نظر شما :
نظر خود را به فارسی در بالا بنویسید !
کد امنیتی :
کد امنیتی روبرو را وارد نمایید !